مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

فردا میریم بندرعباس هوراااااااااااااااااا

مامان قشنگم فردا داریم با مادر جون میریم بندرعباس ... قرار بود مادر جون تنها بره و چون کسی نبود از گل مادر نگهداری کنه مامان سارا هم تصمیم گرفت از این توفیق اجباری استفاده کنه و بره پیش مادربزرگش و خاله ها و دایی هاش   خیلی خوشحالم که دارم میرم پیش مادر بزرگ و خاله ها و دایی هام ... خیلی دلم براشون تنگ شده بود و این فرصت خوبی هست برام هم حال و هوام عوض میشه هم تجدید دیدار می کنم حالا همه اونجا بی صبرانه منتظر دیدن روی ماه گل مادر هستن و می خوان حسابی باهات بازی کنن جیگرم ... می دونم که به تو هم کلی خوش میگذره احتمالا تا 2 هفته ای که اونجا هستم نشه وبلاگت رو آپدیت کنم پس از همه دوستان و عزیزایی که به وبلاگ سر میزنن م...
6 دی 1391

وقتی خودت و لوس می کنی یعنی ...

جیگر مامان تازگیا یاد گرفتی وقتی یه چیزی رو می خوای ازمون بگیری و می دونی بهت نمی دیم ... خودت و لوس می کنی ، صدات و ظریف می کنی و می گی دَدَ دَدَ و یا بابا ماما و آرو آرو میای سمتمون و بهمون آویزون میشی ... گاهیم سرت رو میذاری رو پاهامون یا سینمون و هی حرف میزنی و اینجوری به خواستت میرسی ... که خواسته هات شامل گرفتن موبایل ، کنترل یا خوراکی و ... هست. اینقدر این کارت و بامزه انجام میدی که نگو ... جیگرمی عشقم دیوونم می کنی وقتی این اداهارو در میاری بابایی مهردادت هم همیشه از این کارت تعریف می کنه و کلی کیف می کنه وقتی خودت و براش لوس می کنی ... بدو بیا بغلم می خوام بوست کنم و اون لپات و بخورم ...
5 دی 1391

اولین یلدات مبارک پسر قشنگم

باز شب یلدا اومد                                       بلندترین شب سال  منتظرش می شینیم                                  از سال پیش تا امسال همون شبی که میگن بلندتر از هر شبه                      شبای بعد یلدا کوتاه و کوتاه تره همه ما جمع میشیم خونه مادر بزرگ               میشینیم زیر کرسی هم...
3 دی 1391

پسر قشنگم نه ماهگیت مبارک

یک ماه دیگه هم گذشت پر از خاطره های خوب ... باورم نمیشه که توی این مدت کوتاه اینقدر تغییر کردی و بزرگ شدی مامانی ... باورم نمیشه تو همون نی نی کوچولو موچولویی هستی که توی بیمارستان آوردن گذاشتن توی بغلم ، چقدر نانازی بودی تو جیگرکم... هرماه که میگذره میرم عکسای ماه های گذشته رو نگاه می کنم تا تجدید خاطره شه برام ... همین الان که دارم اینارو می نویسم اشک تو چشام جمع شده از چند بابت ... یکی اینکه اون روزا تموم شدن و دیگه تکرار نمیشن و چقدر دلم برا اون روزا تنگ شده ... یکی دیگه واسه اینکه می بینم پسر قشنگم چقدر بزرگ شده و تغییر رفتار داده و مرد شده ... دیگه اینکه وای خدا می خوام هر چه بیشتر از حال لذت ببرم که وقتی گذشت غصه هام ا...
3 دی 1391

عکسای داغ داغ روز جمعه ...

عمو مهرشاد و شازده کوچولو عمه مینا و عمو محمد جون با شازده کوچولو عمه مینا اینا با عمو مهرشاد و عمه مرجان چون کار داشتن بعد از ناهار روز جمعه تشریف بردن ... دستشون درد نکنه که اومدن هندونه کوچولوی من  لباس خوشگلی که زن عمو زیبا جون برات آورده پوشیدی و داشتی با ساز و باز جذابی که خاله پریسا جون بهت هدیه داد، بازی می کردی منم زودی از فرصت استفاده کردم و عکس یادگاری گرفتم ... مامانی چقدر این لباس بهت اومده جیگرم همه رفته بودن و ما تنها بودیم ، مشغول کارام بودم که دیدم هیچ صدایی ازت نمیاد ... اومدم دنبالت ببینم کجایی که دیدم رفتی سر باکس اسباب بازیهات و داری اون تو تفحص می کنی ... منم چند تا عکس ازت گرفتم که ...
3 دی 1391

بازم یه آخر هفته خووووووووووووب و کلی عکس

آخر هفته خونه بابا جون بودیم ... چهارشنبه شب داداشی کیان هم اومد اونجا  تو و داداشی کیان کلی با همدیگه بازی کردین و واسه همدیگه ذوق کردین خودت عکسارو ببین مامانی قبل از اون عکسای خرابکاریت رو میذارم ... من و مامان جون داشتیم تو اتاق صحبت می کردیم ، به خیال اینکه تو پیش بابا جونی ،بابا جون هم به خیال اینکه تو پیش ما هستی رفته بود چای بریزه واسه خودش و اینم نتیجه دو دقیقه غفلت از حضرت عالی بـــَــــــــــــــله اینا نقلای باباجون هستن که تو اینجوری ریختیشون رو زمین و پخش و پلاشون کردی تازه بعدشم با لیوان هی کوبیدیشون و لهشون کردی ... وای وای وای چه کارایی حالا چرا قیافه حق به جانب گرفتی مامانی انگار تقصیر ما بوده ؟ ...
25 آذر 1391
1